آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

دنیایم آندیا

چهارشنبه 28 فروردین 92

    سلام کوچولوی مامان  امروز دلم خیلی برات تنگ شده ،لحظه شماری می کنم که برسم خونه ،صبح که زنگ زده بودم خونه،مادر بزرگ گفت که گوشی تلفنو می خوای ،باهات کلی حرف زدم و توام با  اه اه گفتن و بابابا گفتن جوابمو می دادی ،یک ساعت بعد مادر بزرگ گفت که بعد از تلفن ،خیلی بی قراری کردی ،عزیز مامان توام مثل مامان دل کوچولوت تنگ شده ،مامان فدای اون دلتنگیات بشه منو ببخش که تو این لحظه ها پیشت نیستم .قشنگم اینو بدون که این ساعتها برای مامان مثل سال می گذره ،امیدوارم وقتی که بزرگ شدی و این مطالب رو خوندی ،بتونی مامانو درک کنی .   ...
31 فروردين 1392

سه شنبه 27 فروردین 92

  سلام همه وجودم ،دیروز ساعت 3 از سرکار راه افتادم به سمت خونه ،سر راه رفتم داروخانه و برات شیر خشک خریدم ،وقتی اومدم خونه خواب بودی ،خونه خیلی گرم بود ،تا خواستم پتو رو از روت بردارم ازخواب پریدی و با دیدن من شروع کردی به دست و پا زدن ،برداشتمتو یه عالمه بوست کردم ،1 ساعت بعد که بابایی رسید ،شروع کردی به جیغ کشیدن و پا کوبیدن به زمین تا بابایی بلندت کنه ،من و بابا کار داشتیم رفتیم بیرون ،وقتی برگشتم شروع به درست کردن غذا کردم تا شام بخوریم و بخوابیم ساعت 12 شد ،به هزار زحمت شما رو خوابوندم،دیشب چندین بار از خواب پریدی ،نمی دونم فرشته کچولوم جاییت درد می کرد ،خلاصه اصلا نذاشتی بخوابم ،صبح هم ساعت 4 بیدار شدی  و هر کاری ک...
27 فروردين 1392

دوشنبه 26 فروردین 92

  دختر قشنگم دیروز روز شهادت حضرت زهرا بود ومن  وبابا تعطیل بودیم ،شب قبلش با مادر بزرگ و بابا رفتیم هیئت  برای عزاداری ،شما تو ماشین خوابیدی ،وقتی رسیدیم هیئت ،به خاطر صدای بلند بلندگو از خواب پریدی ،خوب شد خاله و پارمیدا اومدن وگرنه کلی بد اخلاق شده بودی ،وقتی پارمیدا رو دیدی بد خلاقی از یادت رفت ،خلاصه اونشب بعد از عزاداری ،سفره یکبار مصرف انداختن تا شام بخوریم ،که تو و پارسا به سفره حمله ور شده بودید و سفره رو پاره کردید ،موقع برگشتن تو ماشین خوابت برد ،شبش گرسنت بود و چند بار بخاطر شیر منو بیدار کردی و صبح هم مثل خروس ساعت 9 بیدار بودی ،دیروز مامان کلی کار کرد،شبشم ساعت 12 خوابیدیم و ساعت 5 صبح بیدار شدم به شما شیر ...
26 فروردين 1392

خاطرات زایمان

  دختر گلم ا سم دکتر مامان خانم دکتر مژگان شهاب الدینی بود که بسیار دکتر خوش اخلاقی بودن،17 خرداد ماه وقتی که با بابا یی پیش دکتر رفتیم دکتر تمامی سونوگرافیهای منو برسی کرد و گفت که طبق سونوگرافیها تاریخ 28 خرداد زایمانمه ،قصد داشتم که زایمان طبیعی بدون درد داشته باشم ،اما نی نی گلیم هنوز نچرخید ه بود ،دکتر بهم گفت برو دوشنبه 22 ام بیا تا سونو گرافی بدم ببینیم چرخیده یا نه ، روز دوشنبه که سونو گرافی دادم دیدیم که نی نی بریچه و نچرخیده ،جواب سونو رو پیش دکتر آوردم ،دکتر گفت بچه دیگه نمی چرخه و باید سزارین بشی و 2 روز دیگه بیا واسه سزارین ،یهو شوکه شدم ،گفتم نه نمی خوام من می خوام بچم روز 29 ام که روز مبعثه به دنیا بیا...
26 فروردين 1392

خاطرات قبل از زایمان

خرداد 1390 بعد از اینکه مامانت پایان نامشو دفاع کرد ،یه خورده استراحت کردمو ،تصمیم گرفتم برای دکتری اقدام کنم ،شدیدا سرگرم درس خوندنو و مقاله نوشتن بودم که یه روز متوجه شدم که باردارم،اولش خیلی ناراحت شدمو ،گریه کردم ،بابا امیر هم چون برنامه دکتری منو می دونست خیلی ناراحت شد ،یه هفته تو لاک بودم ،حرف نمی زدم ،چیزی نمی خوردم ،اما بعد یه هفته خودمو جمع و جور کردم و به خودم گفتم تمام مدرکهای دکترای عالم فدای یه تار موی نی نیم،بابا یی هم بعد از چند وقت دیگه حس بابا شدن گرفته بود،دختر گلم وجودت تو وجودم آرامشی به من داده بود که همه دوستام می گفتن چقدر خوش اخلاق شدی، به هیچ کس نگفتم که یه نی نی عسلی تو راه دارم . روز به روز خوشحالتر و سر ح...
26 فروردين 1392

برگشتن به خانه تا مهد کودک

آندیای عزیزم شب بعد از زایمان از شدت درد فقط ناله کردم ،دختر گلیم هم اصلا نمی تونست شیر بخوره ،خلاصه مامانی  که پیشم مونده بود اونشب خیلی اذیت شد ،فردا صبح پرستارا اومدن و شما رو بردن حمام ،بابایی هم اومد تا کارای مرخص شدن از بیمارستان و انجام بده  ،اول دکتر شما (دکتر اسفندیار ) اومد و شما رو مرخص کرد ،بعد هم دکتر شهاب الدینی اومد و منو مرخص کرد ،بابایی هم که تند تند فیلم می گرفت و عکس می نداخت(تو اولین فرصت عکساتو می ذارم) ،ساعت 2 بعداز ظهر پنجشنبه 25 خرداد من و شما و بابایی و مامانی راهی خونه شدیم ،من نگران بالا رفتن از پله های خونمون بودم،آخه خونمون طبقه چهارم بود،بعد از رسیدن به در خونه ،مامانی شما رو برد بالا ،بابایی ه...
26 فروردين 1392

اولین دندان

روز 14 فروردین خونه مامانی بودیم که داشتم به دختر گلیم سوپ می دادم که یهو متوجه شدم قاشق به لثه آندیا می خوره ،تق تق صدا می ده ،لثه رو که نگاه کردم دیدم یه دندون کوچولو از لثه پایین آندیا جون بیرون اومده ،دلیل بداخلاقیای دختر گلیم همین بود ،اون روز همراه بابایی و مادر بزرگ عازم تهران شدیم،آندیا عسلی خیلی بداخلاقی می کنه ،دندونشم کاملا بیرون نیومده ،مامان جون و بابایی هر روز صبح ساعت 6 از خونه بیرون می ریم که به طرح نخوریم ،روزا وقتی سرکارم لحظه شماری می کنم که به خونه برسم ،الان هم که ساعت کاریم 1 ساعت بیشتر شده ولی روزای پنجشنبه تعطیلیم. آندیا داره یه دندون            &nbs...
24 فروردين 1392

دختر بابایی

دختر گلم ، این روزا خیلی بداخلاق شدی اونم به خاطر اینه که داری دندون درمیاری،هر روز که من و بابایی می رسیم خونه هر دو بغلمونو وا می کنیم و بهت می گیم بیا ،اما تو میری بغل بابایی و گردنشو سفت می چسبی و منو تحویل نمی گیری ،بابا جونت کلی ذوق می کنه ،من که می رم دست و صورتی بشورم ،حالا دنبالم گریه می کنی ،خیلی شیرین عسل بازی درمیاری ،یه چای می خوریم می ریم پارک در خونمون ،بچه ها رو که می بینی کلی ذوق می کنی ،وقتی برمی گردیم خونه ،مامان خیلی کار داره باید لباساییو که در طول روز کثیف کردی بشورم ،شام درست کنم ،ناهار فردای خودم و بابایی و مادر بزرگ رو بزارم ،از همه مهمتر سوپ شما رو درست کنم ، در حین این کارا هم به شما غذا بدم  ،بعدش هم ظرفا ر...
24 فروردين 1392